به جاي ملحم چيني منه هوا بالين

شاعر : انوري

به جاي اطلس رومي مکن زمين بستربه جاي ملحم چيني منه هوا بالين
رسول گفت سفر هست بر مثال سقرخداي گفت حضر هست بر مثال بهشت
کجا روي تو که بي‌روي من نبيني خورکجا شوي تو که بي‌روي من نيابي خواب
درين سواد به دانش نبينمت همبردر اين ديار به حکمت نيابمت همتا
کهينه بنده‌ي فضلت هزار اسکندرکمينه چاکر علمت هزار افلاطون
ز حکمهاي تو قاصر روان بومعشرز شکلهاي تو عاجز روان بطلميوس
به خاک پاي تو روشن همي کنند بصرتو آن‌کسي که ز فضل تو فاضلان عراق
به آب ديده مزن بر دل رهي آذرجواب دادم کاي ماه‌روي غاليه‌موي
صبور باش و ز فرمان ايزدي مگذرقرار گير و ز سامان روزگار مگرد
رضا نداد دل من بدين قضا و قدرهوا نکرد تن من بدين فراغ و وداع
ز حکم او نتوان يافت هيچگونه مفروليک حکم چنين کرد کردگار جهان
به عون باد ملک در سفر مرا ياوربه صبر باد فلک در حضر ترا ناصر
به سيم خام بيندود گنبد اخضروداع کرد بدين‌گونه چون برفت جهان
فروغ خسرو سيارگان به مشرق دربه شکل عارض گلرنگ او همي تابيد
سوار گشتم بر کره‌ي هيون پيکرغلام‌وار چو هنگام کوچ قافله بود
عقاب طلعت عنقا شکوه طوطي پرپلنگ هيات و قشقاو دم گوزن سرين
دراز گردن و کوتاه سم ميان لاغرقوي قوائم و باريک دم فراخ کفل
به گاه راهبري چون کلاغ حيلت‌گربه وقت جلوه‌گري چون تذرو خوش‌رفتار
به وقت حمله صبا در دو دست او مضمربه گاه کينه هوا در دو پاي او مدغم
خيال موي بديدي ز هند در ششترخروش دد بشنيدي ز روم در کابل
به گوش حضرت شاه جهان رسيد خبربدين نوند رسيدم در آن ديار و زمن
به نام شاه بپرداختم يکي دفترمرا به حضرت عالي تقربي فرمود
هزار عقد درو نکتها همه دلبرهزار فصل درو لفظها همه دلکش
شوم به دولت او نيک‌بخت و نيک‌اختربدان اميد که شاه جهان شرف دهدم
براي دولت منصور خسرو صفدربه هر دو سال بسازم ز علم تصنيفي
برين نهاد بود نام زنده تا محشربرين مثال بود ياد تازه در عقبي
مصنفات ارسطو به نام اسکندربماند نام سکندر هزار و پانصد سال
که هيچ عقل نمي‌کرد احتمال ايدرجهان نخواست مرا بخت شاعري فرمود
به مدح شاه جهان چون شدم سخن‌گسترز بحر خاطر من صد طويله در برسيد
بدين عبارت نظمي که گوش دارد کربدين فصاحت شعري که چشم دارد کور
بيافريد بدين گونه چرخ پهناوربدان خداي که در صنع خويش بي‌آلت
به ذات حلم که مردم بدو گرفت خطربه نور علم که دانا بدو گرفت شرف
به لطف نفس مفارق که اوست مدفع شربه فيض عقل مجرد که اوست منبع خير
به روح عاقله کوراست شير فرمان‌بربه نفس ناطقه کو راست پيل گردن نه
به ابتداي مقولات آخرين جوهربه انتهاي وجودات اولين ترکيب
به ذات ايزد بي‌چون به جان پيغمبربه هول جنبش محشر به حق مصحف مجد
به ترسکاري عثمان و حکمت حيدربه اعتقاد ابوبکر و صولت فاروق
به جاه خسرو ساسان و ماتم نوذربه زور رستم دستان و عدل نوشروان
که هست مفخر سوگند نامها يکسربه خاک پاي جهان شهريار قطب‌الدين
به جاي خصم مناظر نشنيدم همبردر اين ديار ندانم کسي که وقت سخن
هر آنکسي که ندارد همي مرا باورز فضل خويش در اين فصل هرچه مي‌رانم
خداي بادبه محشر ميان ما داوراگر چنان که درستي و راستي نکند
که هست گردش گردون ملک را محورهزار سال بقا باد شاه عالم را
همي رساند به ارواح بوي عنبر ترپرير وقت سحر چون نسيم باد شمال
خيال آن بت شمشاد قد نسرين برسرم ز خواب گران شد به من نمود هوس
نبود گوش دلت را نصيحت کهتربه لطف گفت که عمرت چگونه مي‌گذرد
که هرکسي که کند بد بدي برد کيفرنگفتمت که مکن بد بجاي وصلت من
که کار من شودي هرچه زود نيکوترجواب دادم کاي ماهروي سرد مگوي
نمي‌کند به پرستندگان خويش نظروليک شاه به فتح بلاد مشغولست
در اين هوس منشين روزگار خويش مبربه مهر گفت که چون نيستت به کام جهان
ز بارگاه خداوند تاج و زينت و فربه يک قصيده‌ي غرا بخواه دستوري
ز گفته‌ي تو اگر مدحتي بود در خوربه شرم گفتم طبعم نمي‌دهد ياري
بيار و مردمي و دوستي بجاي آوربه نام دولت مودود شاه بن زنگي
ز نظم خويشتن آن رشک لعبت آزربه مدح شاه بخواند اين قصيده‌ي غرا
خهي لقاي تو بستان عدل را زيورزهي بقاي تو دوران ملک را مفخر
به بزم‌گاه تو چاکر هزار چون قيصربه بارگاه تو حاجب هزار چون خاقان
ز عدل ساخته حزم تو پيش ظلم سپرز امن داشته عزم تو پيش خوف سنان
سنان رمح تو همواره در دل کافرزبان تيغ تو پيوسته در دهان عدو
به احترام تو آثار بخل زير و زبربه احتشام تو بنياد جود آبادان
نهاده تخت تو افضال بر بساط قمرکشيده رخت تو خورشيد بر نطاق حمل
ز نعت عدل تو گردد زبان من مضطرز وصف حلم تو باشد بيان من قاصر
ز خنجر تو کند وقت کينه ببر حذرز ناچخ تو شود گاه خشم شير نهان
هنر به ناز همي پرورد ترا در برشرف به لطف همي پرورد ترا در ملک
مبارک و هنري کامران و نام‌آوردو شاهزاده که هستند از اين درخت سخا
ستوده عزالدين آن افتخار عدل و هنرگزيده سيف‌الدين اختيار ملک و شرف
مطيع خنجر آن گشته شرزه شيري نراسير ناچخ اين گشته ژنده پيلي مست
رسد ز شهپر سيمرغ تير اين را پرسزد ز پيکر خورشيد چتر آنرا طوق
عطاي آن شده فرزند جود را مادرسخاي اين شده ايام عدل را قانون
بديع دولت آن گشته در زمانه سمررفيع همت اين کرده با ستاره قران
نشان دولت آن تاج دولت سنجرمثال ملکت اين فخر ملکت سلجوق
شرف گرفت به اقبال عدل آن افسرکمال يافت به دوران ملک اين ديهيم
به گاه حمله قدر در نيام آن خنجربه وقت کينه قضا در غلاف اين ناچخ
کسي نشان ندهد در جهان چنان کشورخوشا نواحي بغداد جاي فضل و هنر
هواي او به صفت چون نسيم جان‌پرورسواد او به مثل چون پرند مينا رنگ
به منفعت همه خاکش عبير غاليه‌بربه خاصيت همه سنگش عقيق للبار
هوا نهفته در آبش حلاوت کوثرصبا سرشته به خاکش طراوت طوبي
ميان رحبه ز ترکان ماه‌رخ کشمرکنار دجله ز خوبان سيم‌تن خلخ
بر آن صفت که پراکنده بر سپهر شررهزار زورق خورشيد شکل بر سر آب
به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکربه وقت آنکه به برج شرف رسد خورشيد
کنار سبزه کند باد مسکن عنبردهان لاله کند ابر معدن لل
به شکل چرخ شود بوستان به وقت سحربه شبه باغ شود آسمان به وقت غروب
به گاه بام همي آن بدين دهد اختربه وقت شام همي اين بدان سپارد گل
ميان سبزه درفشان شود گل احمربه رنگ عارض خوبان خلخي در باغ
چنانکه در قدح گوهرين مي اصفرشکفته نرگس بويا به طرف لاله‌ستان
زمشک و غاليه آکنده بسدين مجمرستاک لاله فروزان بدان صفت که بود
همي کند خجل الحانهاي خنياگرنواي بلبل و طوطي خروش عکه و سار
به فال نيک گزيدم سفر به جاي حضربدين لطافت جايي من از براي اميد
عروص چرخ که بنهفت روي در خاورنماز شام ز صحن فلک نمود مرا
به طرف دريا چون بگسلد ازو لنگربدان صفت که شود غرقه کشتي زرين
که گرد خيمه‌ي مينا کشيده شوشه‌ي زربه گرد گنبد خضرا چنان نمود شفق
به سوک مهر برافکنده نيلگون معجرستارگان همه چو لعبتان سيم‌اندام
که گرد حقه‌ي فيروه گوهرين زيوربنات نعش همي گشت گرد قطب چنان
که در بنفشه‌ستان برکشيده صف عبهربر آن مثال همي تافت راه کاهکشان
چنان که در قدح لاجورد هفت دررز تيغ کوه بتابيد نيم شب پروين
که هر زمان بنگارد هزار گونه صورسپهر گفتي نقاش نقش ماني گشت
به شکل شمع فروزنده در ميان شمرز برج جدي بتابيد پيکر کيوان
چنان که ديده‌ي خوبان ز عنبرين چادرهمي نمود درفشنده مشتري در حوت
بدان صفت که مي لعل رنگ در ساغرز طرف ميزان مي‌تافت صورت مريخ
بتافت تير درافشان و زهره‌ي ازهرچنان که عاشق ومعشوق در نقاب گمان
زمان زمان بنمودي عجايب ديگربه رسم لعبت‌بازان سپهر آينه رنگ
جهان به بازي مشغول و من به عزم سفرفلک به لعبت مشغول و من به توشه‌ي راه
بدان صفت که برآيد ز کوه پيکر خوردرين هوس که خرامان نگار من برسيد
فرو شکسته به خوشاب بسدين شکرفرو گسسته به عناب عنبرين سنبل
همي نهفت به فندق بنفشه در مرمرهمي گرفت به لل عقيق در ياقوت
چنان که ريخته بر سبزه دانهاي گهرز عکس نرگس او مي‌نمود بر زلفش
گلش چو شاخ سمن گشت و برگ نيلوفرز بس که بر رخ خورشيد زد دو دست به خشم
به طيره گفت که مهر و هواي دوست نگربه طعنه گفت که عهد و وفاي عاشق بين
بدين مثال ببندي به هجر دوست کمرنبود هيچ گماني مرا که دشمن‌وار
متاب رخ ز من و جان خوشدلي مشکرمجوي هجر من و شاخ خرمي مشکن
غلام‌وار کمر بسته پيش تخت پدرهميشه در شرف ملک شادمان بادند
که در ثناي تو بر سروران شود سرورخدايگانا اميد داشت بنده همي
کنون به رسم رسن تاب مي‌شود پس‌تربه بارگاه تو هر روز پيشتر گردد
ز نفع نيست نشاني و وام او بي‌مرز دخل نيست منالي و خرج او بي‌حد
غلام‌وار دهد بوسه آستانه‌ي دراگر چنانکه دهد شهريار دستوري
به باد ملک خداوند کرده دايم‌تربه سوي خانه گرايد زبان شکر و ثنا